نویسه جدید وبلاگ

آه بــاران ...





نویسه جدید وبلاگ

ای تو بداده در سحر ، از کف خویش باده ام
ناز رها کن ای صنم ، راست بگو که داده ام
گر چه برفتی از برم ، آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ، ببین ، بر سر ره فتاده ام
چشم بدی که بُد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را ، چشم دگر گشاده ام
چون بگشاید این دلم جز به امیدِ عهد ِ دوست ؟
نامه ی عهد ِ دوست را بر سر دل نهاده ام
زاده ی اوّلم بشد ، زاده ی عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم ، زان که دو بار زاده ام
چون ز بلاد کافری ، عشق ، مرا اسیر برد
همچو رواق عاشقان صاف و لطیف و ساده ام
من به شهی رسیده ام ، زلف ِ خوشش کشیده ام
خانه ی شه گرفته ام ، گر چه چنین پیاده ام
از تـَبـُریز ، شمس دین ، باز بیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده ام





نویسه جدید وبلاگ

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند




نویسه جدید وبلاگ

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه بــــه انتـــــــظار یـــــــاری, نه ز یـــــــــار انتظاری
غـــــــــــــم اگر به کوه گویـــــــم بگریــــــــزد و بریزد
که دگــــــــــر بدین گرانی نتـــــــــوان کشیــد باری
چه چـــــــــــــراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستــــــاره‌ای است باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین زکــــار مانـــدی
چه هنــــــــر به کار بنــــــدم که نمانـــد وقت کاری
نرسیـــــد آن که ماهـــــی به تو پرتـــوی رســــاند
دل آبگینـــــــــه بشکن که نمــــــــاند جز غبــــاری
همه عمــــــــــر چشم بودم که مگر گلی بخنــدد
دگر ای امیـــــــد خون شو که فـــــــــرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشتـه‌ست
تو بکش که تــــا نیفتــــد دگــــــرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخـــورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمــــر بر مــــزاری
چو به زندگان نبخشــــی تو گنــــــــاه زندگــــانی
بگذار تا بمیـــــــــرد به بر تــــــــــو زنـــــــــده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره ســـــــر برآرم
منــــم آن درخت پیری که نداشت بــــرگ و باری
سر بى پنـــــــــاه پیـــــــــری به کنار گیـــر و بگذر
که به غیر مـــــــــرگ دیگر نگشـــــایدت کنــــاری
به غروب این بیابـــــــــان بنشین غـــــریب و تنها
بنگر وفـای یــــــــــاران که رهــــــــــا کنند یاری...

ه.ا.سایه

با سپاس از همه ی عزیزان خواهشمندم نظر خودتان را بیان فرمایید.پاينده ایران






گزارش تخلف
بعدی